دیروز با آقای بنگاهی رفتم یک خانه دیدیم که از هر نظر عالی بود و حرف نداشت، منتها برای مرغداری. یک راهروی دراز بود که تا در را باز میکردی، سرویس بهداشتی بود و باید میپریدی از روش تا برسی به هال. توی هال دوتا زهوار روی دیوار بود. گفتم اینها چیه؟ گفت نورگیر. گفتم فکر کردم پشهگیره، حق دارید نور از پشه نازکتره. دو قدم بعد از هال یک چیزی شبیه میل بود که معلوم بود یا طرح اولیه صندلی بوده یا زین چوبی. منتها صاحبخانه توضیح داد که جفت حدس های من غلط است و این یک مبل مارکدار است و بعد صاحبخانه تأکید کرد؛ گفتم که خانه مبله است. گفتم بله، ولی الان مبله نیست، بیشتر خانه مبلی شده است؛ یعنی کمی مبل بهش مالیده شده است.
بعد از بخش مبله، رسیدیم به جایی که سقف چکه میکرد و از سوراخ شلنگ آب با فشار میپاشید روی ما. گفتم این چیه؟ صاحبخانه گفت عرض کردم که سونا و جکوزی داره خونه. از سونا و جکوزی شناکنان رد شدیم و رسیدیم به جایی که یک کمد بود و روی کمد یک گاز پیکنیکی بود. گفتم بهبه، شما هم بله؟ صاحبخانه گفت بیادب، گفته بودم که خانه مبله است، این هم اجاق گاز کنوود. گفتم یخچال کو؟ گفت کوری شما؟ روش ایستادی. نگاه کردم دیدم برای درامانماندن از جکوزی پریدم روی یک تکه یونولیت که نگو یخچال است. گفتم اینرو هم کنوود زده؟ گفت نه این وستینگهاوس است. بعد گفت برای حفظ انرژی و جلوگیری از گرمشدن زمین باید هرروز بروی میدان و یک قالب یخ بخری و بیاوری و با یخشکن خُردش کنی و بریزیش توی این.
خانه بهقدری باریک بود که چندبار من و صاحبخانه مالیده شدیم به هم. بنگاهی گفت مثل «کوچه دوستی» اینقدر به هم نزدیک میشوید که نمیتوانید از هم دور بمانید. هم صاحبخانه حق داشت، هم بنگاهی؛ خانه بینظیری بود. درواقع بررسی کردم و دیدم طبق نظریه داروین اگر من مدتی اینجا بمانم شبیه مرغ میشوم و هزینههام هم کمتر میشود و میتوانم روزی یک دانه تخم بگذارم و تخم را بفروشم و همینطوری و با همین سیستم اقتصادی تخممرغی اموراتم را بگذرانم.
صاحبخانه به من گفت: کجایی آقای محترم؟ حواست کجاست؟
حواسم نبود. بنگاهی تکانم داد و گفت: هی... آقای عالمی...
به خودم آمدم و نگاهشان کردم و گفتم: قد قد؟ قد قد قداااااا؟