در زمانهای قدیم جنگلی بود خوش آب وهوا که اهالیاش به لهجه محلی «جینگیل» صدایش میکردند. در آن دوران در جینگیل همه حیوانات سرشان در آخور خودشان بود و کاری به آخور و غذای دیگران نداشتند و همان چیزی را میخوردند که نسل اندر نسل آبا و اجدادشان میخوردند.
تا اینکه یک روز شترمرغ به دلیل بلاتکلیفی ژنتیکیاش تصمیم گرفت بهجای خوردن غذای خودش، مزه آبزیان را هم امتحان کند. وقتی به کنار برکه رسید، اول کمی دودلبود، ولی وقتی یادش آمد که چطور پلیکان و لکلک که نصف هیکل او را هم نداشتند آنقدر راحت ماهی میخورند، دل به دریا زد و سر در برکه فرو کرد و یک ماهی به منقار گرفت.
شترمرغ که گول اسم و هیکلش را خوردهبود، ماهی را به هر ضرب و زوری بود فرو داد. در این هنگام فلامینگو که شاهد این صحنه بود، ناراحت شد که چرا شترمرغ به غذاخوری آنها تجاوز کرده است. برای همین بهقصد گرفتن انتقام به جنگل رفت و شروع کرد به خوردن علفهای جلوی لانه شترمرغ. بزمجه که در آنجا مشغول شیر دادن به تولههایش بود، این صحنه را که دید از عصبانیت شیرش خشک شد و حرصش گرفت و به سمت فلامینگو حمله کرد.